لاشه خونین تنهایی ام را فردا ،
به گور آرزو ها
خواهی بُرد.
دست هایت ،
ـ این دست های شب زده ـ
مرا به زندان آرزو ها می برد عاقبت
و ستاره ها را اعدام می کند.
مرگ را در چشمان ات
تماشا می کنم
که می خندد به من
و مرا به عشق تو
متهم !
از چه می ترسی؟
تو که خوب آمدی ، خوب رد شدی ، خوب مرا شکستی
تو که دست هایم را سیاه خواندی
و نگاه هایم را
هرجایی!!!!
از سقف آسمان شعرم
مرگ را آویزان می کنی
که شعرم را
خون ، گریه کند.
تن خاک خورده من را
می فروشی به بوی تند تَن های خود فروش
ولی
من به تو خواهم خندید
از گلویت
ا شک هایم را آویزان خواهم کرد
و بی خیال عاشقانه هایم
مرگ ، را در آغوش می گیرم.
در آغوش خفاش که می خوابی
بوسه هایم را
گم کن !
فردا ،
معصومیتم را
باران ، گریه خواهد کرد...