من می دانم؛
می دانم روزی از کوچه دلتنگی هایم گذر خواهی کرد.
من آن روز٬
کوچه را با اشک هایم آب خواهم داد تا؛
بوی خوش آمدن یار همه را با خبر کند؛
و به انتظار دیرینه ی من پایان دهد.
من تو را٬ عشقت را٬ حتی دوست نداشتن هایت را٬
در سینه ام٬
در خیالم
و در روحم حبس خواهم کرد.
شب بود و خموش
چهره تاریکش دل من را لرزاند
و من افسرده کشیدم بر خود
بار اندوه غمی جان فرسا
دردم از آن عشق دیرین بود
غصه ام از او جدا ماندن
دردم از آن بود
غصه ام از او
اشک من غلتید
جای انگشتان تو بر صورتم پوسید
دختری گریید
پسری خندید
و من آهسته درآغوش گرفتم دخترک را، دخترک ترسید
از نگاهش خون می بارید
مثل یک بچه آهو می لرزید
پسرک باز هم دید و خندید
گفتمش:
غصه ات از چیست دختر زیبا
گریه ات از کیست، با من بگو آن را
گفت:
غصه ام از فراغ او
گریه ام از خنده های او
لیک همچنان از عشق نافرجام می نالید
از درد دوری بر خودش سخت می پیچید
دخترک آن شب در آغوش من خوابید
در درونش نور عشق و پاکی می تابید
با آن همه رنجش و آزار
اما هرگز در درونش خون نفرت نمی جوشید
باز هم مثل هر شب
دخترک خواب پیوند با پسرک را دید
باز هم پسرک بی اعتنا
در رویای آن شب می رفت و می خندید
خورشید صبح دگر بار،
بر آن سرزمین و مردمان تابید
اما دخترک از خواب برنمی خیزید
آری دخترک از اندوه تا به ابد خوابید
پسرک بر جسدش حاضر شد و گریید
او تا به ابد نالید
دخترک آرام در خواب خوشش خندید
تو بزن سر بر دامن سنگ
با تمام وجود خویش بر خویشتن
تو بزن آتشی بر دامن ننگ
هر چند سخت
تو بزن سر به بیابان و دشت
تا که دنبالت بگردم یک عمر
انتظار است مرا در پس تو
انتظاری که به آن دارم رشک
تو بیا فاصله را کم کنیم
عشق خود را اسطوره ی عالم کنیم
گر تو خواهی شب من روز شود
تو بیا زندگی آغاز کنیم
آن شبانگاه که دل بر سر راهت دادم
بنده عشق تو گشتم تو شدی بنیادم
طالع سعد من از یاد نگاه تو بود
چشم زیبای خمارت نرود از یادم
با تو بودن چه خوش است آی پریزاد رضا
مست روی مه تو هستم و اینک شادم
در کمینم که شبی بگذری از کوچه دل
که من اینگونه به دنبال رهت افتادم
نیستم در غم حسرت که تویی یاور من
با تو ای مریم من تا به ابد آزادم
شور عشق نگه گرم تو در جان من است
شور شیرین بنما تا که کنی فرهادم
تا رضا هست در این دامگه دیر مغان
مریمی باشد و هر لحظه بود در یادم
شب بود و عشق نظری بر ما کرد در دل خامش ما شمعی بر پا کرد روشنی دل من از بر اوست او که در لحظه ی افتادن مرا برجا کرد عاشقان،عشق مگر چیست؟ بنگرید بر من رخساره سیه در بر اعیان پرو بال سفید جز من هیچکس عاشق نیست! دل اگر با تو بود، مخزن اسرار پر از رنج نبود. بی شک شاد می بود، اگر خانه ی غمگین پر از درد نبود. منتظر چشم بر در دوختم در غیابش چو پروانه سوختم آمد و رفت،مرا هیچ نگفت! من ز این بازی چیزها آموختم
در کنار تو، تنهای تنها آرام می خوابم
کسی جز من و خدایم از احوالم چیزی نمی داند
چه کسی گفت خواب نازنین را از من بدزدی...؟
هنوز چشمانم اشک می بارد
مدت هاست که مرا عاشقانه به آغوش نمی کشی
دوست داشتن ها و عاشقی های گذشته فراموشت شده....
پشت شیشه تا بخواهی شب
در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من تا اوج
در اتاق من صدای کاهش مقیاس می امد
لحظه های کوچک من تا ستاره فکر می کردند
خواب روی چشم های من چیز هایی را بنا می کرد
یک فضای باز
شن های ترنم جای پای دوست .............